عصر امروز هواپیما از فرودگاه مهرآباد از زمین برخواست رفتیم تا تو دل آسمون ...........از کنار ستاره ها.......
. مقصد ما کویر بود، کویر خشک یزد بود.
با ستاره ها حرف زدم ..درددلام تکراری بود، ..ولی اونا چشمک زدن.. گفتن که ما دوست داریم دلتو تو دستامون میزاریم تاصبح به همدیگه نشون میدیم.
صبح که میاد خورشید خانوم ، دلتو از ما میگیره..... رو گیسای زردش میزاره.
گفتم چرا ماه نیست ؟اون زیبای بی همتا نیست؟
گفتن که ماه رفته سفر .....می یاد ولی بی خبر.......دیدم که دست تکون میدن....گفتم کجا؟ چه بی خبر؟
گفتن که تو باید بری زمین یزد منتظره....
ناگهان دیدم ارابه ها زمین خورد .....
کوچیک بودیم
بزرگ شدیم عمر سفر چه زود تموم شد........................